محل تبلیغات شما



 

بعد از این همه روز

دقیقا امروز و وسط این همه کار و بدو بدو

هوس کردم که اینجا بنویسم

یه حال بدی تو دلم دارم

که نمیدونم واقعا بد هست یا نه.

 

خیلی به سرعت خیلی اتفاقا داره تو زندگیم میافته و افتاده

که نه آمادگی شو داشتم نه هیچوقت فکرشو میکردم.

هنوزم نمیدونم چی قراره به سرم بیاد

و جالب اینجاست که به اینکه چی قراره سرم بیاد!؟

و چه عغلطی دارم میکنم؟!! فکر نمیکنم.

بر خلاف صبای همیشگیِِ دوراندیش.

 

نمیدونم قراره چی بشه

ولی کاری که دارم با خودم و زندگی م میکنم 

یه سبک متفاوت از منه

و امیدوارم تجربه ی تلخی نشه.

 


 

از یک منظر که به زندگی م نگاه کنم

جای بسی شکر هست:

خانواده خوب. تربیت تقریبا خوب. 

چهره ی مقبول داشتن. جذابیت رفتاری نسبی. 

درس خوندن و بودن در رشته و مسیری که عمیقا دوستش داری.

داشتن آینده ی شغلی و مالی بدون ریسک.

زندگی عاطفی خوب داشتن.

و سرجمع دردی نداشتن.

 

و از طرفی پر از شکایتم:

تلاش نکردن. بهتر نبودن. بهترین خود نبودن.

برای بهترین خود تلاش هم نکردن.

 

و درد بالاتر: 

پر از ایده ها و آرزوهای بزرگ و خوب و شدنی بودن

و هیچ کاری نکردن!

 


 

مامان زنگ زده و بی مقدمه میگه:

چرا ناراحتی؟ غصه ی چی رو داری؟

و من در حالیکه اشک هامو قورت میدم میگم

چه ناراحتی دارم آخه مادر من؟!

تو از حال خودت بگو

 

و اون از دردها و غم هاش میگه

و من سعی میکنم صدام گرفته و غم آلود نباشه حین دلداری دادنش.

 

امشب برای اولین بار تو زندگی ش ازم عذر خواست که به خاطر مشکل فراموشی ش یادش میره هر شب بهم زنگ بزنه. 

 


 

در حین پیاده شدن راننده اسنپ بهم گفت:

"عطرتون خیلی خوشبوئه؛

تا هروقت که میخواین میتونین تو ماشین من معطل کنین"

 

و جوری سر در گریبان داشت

که آدم میتونست سنگینی بار خاطرات روی شونه هاشو حس کنه

 

(روز اول کارش بود.)

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آب به چاله ریز